اولین شماره ی نشریه ی تک ساز منتشر شد. اثری از شاهرخ خواجه نوری با عنوان یکه گاهه برای پیانو. در ابتدای این نشریه درباره ی این اثر از زبان آروین صداقت کیش چنین آمده:
یکه گاهه
فا، لا، ر بمل، فا دیز، سل، سی بمل، دو، می/ آرپژوار و ناگهان. تمام جانمایهی این قطعهی کوتاه، مادهی سازندهاش و منسجمدارندهی آن در گاهی به کوتاهی یک چشم بر هم زدن از روی کاغذ به دنیای زندگان میجهد. هر چه از پس آن نخستین لحظهی زادنِ صداها میرسد یا خود همین است یا دگردیسیای از آن که با قطعه راه میگشاید و میرود/ فا دیز، سل، لابمل، دو دیز ر بکار، ر دیز، می.
فا، لا، ر بمل، فا دیز، سل، سی بمل، دو، می/ آرپژوار و ناگهان، اوجی را رقم میزند. قلهای از ترکیدن صداها بر می. تکرار همان می با فشردگی متغیر از کم به زیاد و سرانجام کم، که میگوید: «اینک قله». و فراتر از قله نمیتوان رفت. اوجی رساتر از قله نیست پس صداها لختی میآسایند.
این ساختار تکرار شونده یا بر ستیغ میِ در اوج ایستاده یا بر نغمهای دیگر میتپد تا واپسین نیروی رسیدن به قله را با تپش خویش فرونشاند و از نو جملهی بعدی را آمادهی جهشی دیگر کند. جهشهایی که احساس فروپاشیدن قطعه را میان خود تقسیم میکنند و گاه روی هم تا میخورند و آکورد میشوند؛ یاد-آوری از حرکت طولیشان در خیالی عمودی.
سی بمل، می، لا، ر، لا بمل، دو دیز، می بمل/ تا خورده به روی هم، آکورد. بازیابی واپیچیدهای است از ریتم همان الگوی تپنده که انگار از ورای بازتابیدن در آینهکاریای ظریف مکسر و متکثر شنیده میشود. هنوز ریتم تپنده به گوش میرسد اما شکسته و ریخته/ ر بمل، سل بمل، لا، لا، دو دیز، می، سل/ آکوردها تکرار میشوند و در این رهگذر دایرههای ایستایی به وجود میآورند -برانگیزانندهی خاطرهای- تا با الگوهای کوتاه میانی برش بخورد و دلنگرانی هرگونه بیتحرکی و سکون جهان درون یکهگاهه را زایل سازد.
سی بمل در رجیستر بم/ اشارهای به پایانی که هنوز نرسیده و در راه است. بشارتی از تقسیم قطعه میان قلههای «می» و درههای «سی بمل». چیزی که سرانجام در قعر یکی از سی بمل ها قطعه را خاموش میسازد. چنین است که وقتی در میانه بلندای بالاترین در برابر عمق این بم خود مینماید، تپش زندگی و آخرین نفسِ پایان به هم میپیچند.
و آخر، خیال عمودی که چیره میشود بر کل قطعه. در اپیزودی کوتاه همهی آنچه روی داده بود، بر هم انباشته و به هم پیوسته آکورد/آکورد. تو گویی جریان موسیقی که اکنون به دیدار لحظات واپسین خویش میشتابد، از ورای آبگینهای جادویی پس پشت را مینگرد؛ جهان خویش را میبیند از سرگذرانده، که تمامی رخدادهایاش روی هم افتادهاند، تمثیلی از خاطرهای بی بُعد شده از رخدادها در درازای زمان. چونان شمایلهایی رنگی آبگون که بر هم نهی و رو به نور به درون آن بنگری؛ لاجرم شمایلی و رنگی خواهی دید از آنِ همه. چنین است که آن لخت واپسین، روایت مکررِ / سی بمل، می، لا، ر، لا بمل، دو دیز، می بمل/ و تمامی دگرههایاش میشود؛ پیش از هر سکوتی، که هر یک آخرین مینماید، اما مقدر است زمان پیموده شود تا سکوتی گسترده بر پهنهی آخرین دم یکه گاهه، و آنگاه ناگهانی و برقآسا مرگ/ سی بمل.